سلام سلام

عصر جمعه‌تون به خیر و شادی

 

 

نیمه‌شب گذشته بود که سامان نوشت: بیداری؟ بابا میگه من خوابم نمیبره. ببین اگه بنفشه نخوابیده الان راه بیفتیم.

بنفشه هیجان‌زده برخاست و نوشت: بیدارم. الان آماده میشم.

_: مامان و بابات مشکلی ندارن؟

بنفشه توی هال سر کشید و گفت: نه. بیدارن. میرم آماده بشم.

گوشی را کنار گذاشت و با عجله لباس عوض کرد. توی هال مامان با چهره‌ای درهم بافتنی می‌بافت و بابا تلویزیون میدید.

ماجرا را که توضیح داد مامان بافتنی را کنار گذاشت و به اتاقش آمد. هی لباسهای مختلف را دستش میداد و می‌گفت شاید که لازم بشود. بنفشه هم همه را کنار می‌گذاشت و دستپاچه می‌گفت باید برود و به لباس اضافه هم احتیاج ندارد. بعد نوبت به انواع خوراکی‌ها شد.

+: مامان باور کن نمی‌خوام. آخه من روز چاقی هم آبنبات نمی‌خوردم. چه برسه به الان؟ چیه یه تیکه قند سفت بی‌خاصیت؟ نه بیسکوییت هم نمی‌خوام. متشکرم. نه مامان. باید برم.

با صدای ضربه‌ی خاص سامان روی در لبخند بر لبش نشست. چند ماه بود که اینطوری در نزده بود؟

با عجله در را باز کرد. هر سه توی راهرو بودند. مامان و بابا هم آماده شدند و تا پایین برای بدرقه همراهیشان کردند. مامان روی سرشان قرآن گرفت و پشت سرشان آب ریخت و سعی کرد گریه نکند. نزدیک ساعت یک بعد از نیمه‌شب بود که راه افتادند.

آقاهمایون توی آینه نگاهی به بنفشه که پشت سرش نشسته بود انداخت و گفت: تو رو هم زابراه کردیم باباجون. دراز بکش. سرتو بذار رو پای سامان راحت بخواب. بالش پتو هم هست.

بنفشه نیم نگاه پرخجالتی به سامان انداخت و گفت: نه حالا خوبم.

سامان اما بازویش را کشید و گفت: بخواب دیگه. هیکل کوچولو برای همین خوبه دیگه. فکر کن من اگه بخوام عقب ماشین بخوابم چند لا باید تا بخورم؟

به زور او را خواباند و کمربند صندلی وسط را هم دور شکمش بست. با کمی جاساز پتو و بالش جایش را راحت کرد و کمی بعد هر دو خوابشان برد.

برای نماز صبح جلوی یک مسجد بین راهی توقف کردند. هوا بیرون خیلی سرد بود و سوز داشت. بعد از نماز بساط فرش و چادر و صبحانه را جلوی مسجد پهن کردند. خاله‌مریم توی فلاسک چای درست کرد و دور هم خوردند.

آقاهمایون که خسته بود بعد از صبحانه توی چادر رفت که بخوابد. مریم‌خانم رو به کوهی که میرفت که روشن شود گفت: تماشای طلوع چقدر قشنگه!

بنفشه لبخندی زد و گفت: عالیه! ولی من دلم می‌خواد الان تو این بیابون بدوم تا گرم شم.

سامان گفت: بدوی؟ ولش کن. بیا چایی بخور گرم شی.

+: پاشو سامان. تنبلی نکن.

دست سامان را کشید ولی آن هیکل سنگین را هرگز نمی‌توانست تکان بدهد. سامان هم اینقدر خندان نگاهش کرد تا صدای خاله‌مریم در آمد: پاشو سامان برو. اذیت نکن.

توی بیابان اینقدر دویدند تا نفس بنفشه گرفت. لب تخته سنگ پهنی نشست و گفت: دیگه نمی‌تونم.

سامان کنارش جا گرفت. دست دور شانه‌های او حلقه کرد و پرسید: سلفی بگیریم؟

و بدون این که منتظر جواب بماند گوشی‌اش را بالا گرفت. سرش را روی سر بنفشه گذاشت و اولین عکس را گرفت.

+: ا سیاه شد!

_: ضد نوره. آفتاب پشت سرمونه. با فلاش می‌گیرم درست شه.

+: این یکی هنری شد.

_: خیلی!

+: ا می‌خواستم طلوع ببینم!

_: اینقدر وول نخور بذار عکس بگیرم.

+: طلوع ندیدم. حیف! خورشید بالا امد!

_: آخرین طلوع که نبود. زنده باشی انشاءالله فردا می‌بینی.

+: ممکنه خواب بمونم.

_: بیدارت می‌کنم. ببین منو!

و قبل از آن که بنفشه منظورش را بفهمد لبهایش را شکار کرد و دو سه عکس هم گرفت. بعد با ذوق مشغول بررسی عکسها شد. بنفشه حیرت‌زده از رودستی که خورده بود دست روی گونه‌های گر گرفته‌اش گذاشت و پرسید: عکس گرفتی؟

_: هوم. ببین اینو. عالی شده! بذارم بک گراندم. هم ضد نورش خوب شده هم با فلاشش.

+: سامان!

_: جونم؟ برای تو هم بفرستم؟ اینجا آنتن نداره. بذار بلوتوث کنم.

+: نفرست. من نمی‌خوام همچین عکسی رو نگه داری. ده روز دیگه همه چی تموم میشه و من از خجالت میمیرم. عکس دو نفره‌ی معمولی هنوز قابل قبول‌تره.

سامان چهره درهم کشید و گرفته گفت: باشه. نمی‌خوای نمی‌فرستم ولی تا ده روز دیگه تو گوشی من میمونه. این ده روز که صاحب‌اختیارم. نیستم؟

بنفشه سر به زیر انداخت و چند بار پلک زد. هنوز از بوسه‌ی ناگهانی او شوکه بود. با حالتی عصبی انگشتهایش را به بازی گرفت.

سامان گوشی را توی جیبش گذاشت و عصبانی به روبرو چشم دوخت. در فاصله‌ی نسبتاً دوری چادر و مسجد پیدا بود.

بنفشه آرام گفت: سرده. بریم.

بدون این که نگاهش کند او را بغل زد و روی پایش گذاشت. زیپ کاپشنش را باز کرد و لبه‌اش را روی او کشید.

_: بابا هنوز خوابیده. کجا بریم؟

 بنفشه به شانه‌ی او تکیه داد و زمزمه کرد: خیلی می‌ترسم.

_: از چی؟

+: همه چی. دو تا آدم چه جوری می‌تونن یه عمر باهم زندگی کنن؟ حوصلشون سر نمیره؟ دعواشون نمیشه؟ مامان بابا خیلی دعوا نمی‌کنن ولی هر بحث کوچیکی پیش بیاد من از ترس میمیرم. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز دیگه نتونن باهم باشن چی میشه؟

_: مامان بابای تو که عاشق همن! چرا می‌ترسی؟

+: عاشقن ولی دعواشون هم میشه.

_: خب آدمن دیگه! تفاوت سلیقه دارن. الان که من از این که تو هی حرف جدایی می‌زنی عصبانی هستم ولی دلیل نمیشه که ولت کنم!

+: اگه واقعاً بخوام برم جلومو می‌گیری؟

سامان آه تلخی کشید. زمزمه کرد: اگه واقعاً بخوای بری نگه داشتنت هردومون رو اذیت می‌کنه. وقتی بری حداقل یکیمون حالش خوبه.

لحنش اینقدر گرفته بود که بنفشه بغض کرد. صورتش را توی یقه‌ی او پنهان کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود. ولی هنوز هم می‌ترسم. آدم عادت میکنه دیگه. یه روز حوصله‌اش سر میره. یه روز میای خونه دیگه دلت نمی‌خواد زنت یه فسقل بچه باشه. می‌خوای یه دختر قد بلند و خوش‌تیپ باشه که بهم بیاین. وقتی کنارت راه میره کیف کنی. نه مثل وقتی که دوستات منو کنارت میبینن بگن این خواهر کوچیکته؟ کلاس چندمی کوچولو؟

_: حالا یه بار یکی همچین اشتباه مزخرفی کرد! چه به خود گرفته! اصلاً چی شد که اون روز باهم بودیم؟

+: رفتیم باهم ناهار بخریم. بابابزرگت اینا بی‌خبر امده بودن.

_: ها. اون روز بود. تازه تپلم بودی! الان ببینه لابد می‌پرسه کدوم مهدکودک میری؟

و خودش به شوخیش خندید.

بنفشه سر برداشت و گفت: اصلاً بامزه نبود!

_: قبوله. بیمزه بود. اصلاً دوستای من غلط می‌کنن به تو نگاه چپ بندازن.

و دوباره بوسه‌ی سریع و کوتاهی از لبهایش ربود.

بنفشه عصبی او را به عقب هل داد و گفت: دارم حرف می‌زنم سامان!

_: خب حرف بزن عزیز من. حرف بزن.

بنفشه احساس می‌کرد ضربانش بالا رفته و صورتش سرخ شده است. ولی نمی‌توانست تسلیم احساساتش شود. با نفسی که به سختی بالا می‌آمد گفت: ممکنه یه روز دوباره چاق شم. دلتو بزنم.

_: اگه خاطرت باشه اون روزی که عاشقت شدم عین یه توپ قلقلی رو کشوهات نشسته بودی. انگار که مار نمی‌تونه از کشو بالا بره!

بنفشه چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد توجهش به نگاه منظوردار او جلب شد. عصبی گفت: سامان یه جوری منو نگاه نکن که انگار خوردنی‌ام!

_: مگه نیستی؟

+: تو قول دادی.

_: سر قولم هستم. نگران نباش دست از پا خطا کنم بابا پوستمو غلفتی می‌کنه. یه بوس بده بریم. بابا بیدار شد.

بعد هم بدون این که منتظر اجازه‌اش بماند او را عمیق و طولانی بوسید. بنفشه به موهای او چنگ زد و همراهی‌اش کرد. خودش از این که اینقدر لذت برده بود ترسید. یک دفعه از جا پرید و شروع به دویدن کرد. سامان هم خندید و از جا برخاست.

 

 

این پایین پست دو تا فلش سر بالا و سر پایین داره که به نظر میاد مال لایک و دیس لایکه. اگر دوست داشتین اشاره‌ای بهشون بفرمایین


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها